پسر کوچولو کنار د ر حیاط ایستاد ه و با چشم های معصومش که آماد ه گریه بود ، به ماد رش نگاه می کرد ؛ نگاهش طوری بود که گویا به ماد ر التماس می کرد ، اجازه د هد امروز را د ر خانه بماند و به مد رسه نرود . ماد ر هم با اخم او را به سمت د ر خروجی راهنمایی می کرد و می گفت اگر می خواهد د یر به کلاس نرسد ، همین الان باید از د ر خارج شود .
پد ربزرگ محکم د ست های پسرک را گرفت و با لبخند ی مهربان او را به سمت د ر برد ؛ د ست های بزرگ و مهربان پد ربزرگ چنان حسی د ر پسر کوچولو ایجاد می کرد که گویی د یگر هیچ مشکلی د ر د نیا نمی توانست او را آزار د هد .
پسرک د یگر نمی توانست کاری کند و ناچار بود از خانه خارج شود . تا آن لحظه هم خیلی سعی کرد ه بود کسی اشک هایش را نبیند ولی وقتی پایش را بیرون گذاشت، قطره های اشک لباسش را خیس کرد و حسابی حال او را تغییر د اد . د ر تمام طول راه با موهایش بازی کرد و سنگ های وسط جاد ه را محکم به اطراف اند اخت. عصبانی بود و حس می کرد ماد رش اصلا او را د وست ند ارد . چرا باید به مد رسه می رفت؟ وقتی خود ش می توانست بخواند و بنویسد ، چه د لیلی د اشت از کس د یگری کمک بگیرد ؟ از همه بد تر این که وقتی پد ربزرگش همه چیز را می د انست، چرا باید برای یاد گرفتن موضوعات جد ید به مدرسه می رفت؟
خواهرش که د و سال از او بزرگ تر بود ، همیشه می گفت برای این که بتواند بخواند ، بنویسد و اعد اد را با هم جمع کند لازم است به مد رسه برود ؛ اما پسر کوچولو که همه این کارها را بلد بود
|
||||||||||||
|
نظرات شما عزیزان: