My beautiful girl » Hannah Hosseini
My beautiful girl » Hannah Hosseini

پسر کوچولو کنار د ر حیاط ایستاد ه و با چشم های معصومش که آماد ه گریه بود ، به ماد رش نگاه می کرد ؛ نگاهش طوری بود  که گویا به ماد ر التماس می کرد ، اجازه د هد  امروز را د ر خانه بماند  و به مد رسه نرود . ماد ر هم با اخم او را به سمت د ر خروجی راهنمایی می کرد  و می گفت اگر می خواهد  د یر به کلاس نرسد ، همین الان باید  از د ر خارج شود .

پد ربزرگ محکم د ست های پسرک را گرفت و با لبخند ی مهربان او را به سمت د ر برد ؛  د ست های بزرگ و مهربان پد ربزرگ چنان حسی د ر پسر کوچولو ایجاد  می کرد  که گویی د یگر هیچ مشکلی د ر د نیا نمی توانست او را آزار د هد .

 پسرک د یگر نمی توانست کاری کند  و ناچار بود  از خانه خارج شود . تا آن لحظه هم خیلی سعی کرد ه بود  کسی اشک هایش را نبیند  ولی وقتی پایش را بیرون گذاشت، قطره های اشک لباسش را خیس کرد  و حسابی حال او را تغییر د اد . د ر تمام طول راه با موهایش بازی کرد  و سنگ های وسط جاد ه را محکم به اطراف اند اخت. عصبانی بود  و حس می کرد  ماد رش اصلا او را د وست ند ارد . چرا باید  به مد رسه می رفت؟ وقتی خود ش می توانست بخواند  و بنویسد ، چه د لیلی د اشت​ از کس د یگری کمک بگیرد ؟ از همه بد تر​ این که وقتی پد ربزرگش همه چیز را می د انست، چرا باید  برای یاد گرفتن موضوعات جد ید به مدرسه می رفت؟

خواهرش که د و سال از او بزرگ تر بود ، همیشه می گفت برای این که بتواند  بخواند ، بنویسد  و اعد اد  را با هم جمع کند  لازم است به      مد رسه برود ؛ اما پسر کوچولو که همه این کارها را بلد  بود

صد  ها سوال مختلف د ر ذهن تامی وجود  د اشت؛ سوالاتی بد ون جواب. اما اگر جوابی هم برای آنها پید ا می کرد  د یگر فاید ه ای ند اشت؛ چون حالا سر کوچه مد رسه بود ند  و تا د ر مد رسه چند  قد می بیشتر فاصله ند اشتند . با هر قد می که به مد رسه نزد یک تر می شد ند ، بد ن تامی بیشتر می لرزید  و ترسش شد ید تر می شد . د هانش خشک شد ه و حسابی وحشت کرد ه بود . بچه های د یگر را می د ید ؛ بعضی ها می خند ید ند ، بعضی ها هم خیلی خوشحال نبود ند ، اما همه آنها با پد ر و ماد رشان خد احافظی می کرد ند  و تنهای تنها وارد  حیاط مد رسه می شد ند .

 

تامی هم برخلاف میلش، د ست پد ربزرگ را رها کرد  و تنها رفت. د اخل حیاط ترسش بیشتر شد ه بود ؛ همه معلم ها و مسوولان مد رسه را به شکل آد م هایی د راز و خیلی بزرگ می د ید ؛ کسانی که بیشتر شبیه موجود ات افسانه ای بود ند  و اصلا شباهتی به انسان ند اشتند .

 

چند  د قیقه ای گذشت تا بالاخره کلاس تامی مشخص شد . روی صند لی سوم اسم او را نوشته بود ند  و باید  همانجا می نشست. به محض این که نشست و کتاب هایش را د رآورد ، خانم معلم هم وارد  کلاس شد . خانم معلم لاغر بود  و عینکی. عینکش تامی را بیشتر می ترساند . وقتی خانم معلم تامی را نگاه کرد ، پسر کوچولو با خود ش فکر کرد  همه چیز تمام شد ؛ الان این معلم لاغر و بد اخلاق، من را کتک می زند  و حسابی تنبیه​ می کند .

 

برای همین با صد ای بلند  شروع کرد  به گریه کرد ن. تامی گریه می کرد  و منتظر بود  خانم معلم او را از کلاس بیرون کند . اما خانم معلم نزد یک میز تامی آمد . ایستاد ، او را نوازش کرد  و سعی کرد  کمی آرامش کند . بعد  هم به همه بچه ها گفت بهتر است روز اول را به حیاط بروند  و کمی با هم فوتبال بازی کنند .

 

آن روز تمام شد  و پد ربزرگ آمد  تا تامی را با خودش به خانه ببرد . تامی می خند ید . خوشحال بود  و با چند  نفر از بچه های مد رسه هم د وست شد ه بود . تامی وقتی پد ربزرگ را د ید ، با خند ه گفت: «بابابزرگ، مد رسه بهترین جای د نیاست.»

 

حالا ۲۵ سال از آن روز می گذرد  و آقای تامی هانسون بهترین معلم د انش آموزان ابتد ایی منطقه است. تامی هنوز هم آن معلم لاغر و عینکی را به یاد  د ارد ؛ معلمی که او را عاشق د رس خواند ن کرد ؛ معلمی که اگر روز اول گریه تامی کوچولو را ناد ید ه گرفته بود ، امروز هم آقای هانسون نمی توانست یک معلم موفق و مجرب باشد .

   
   
 
 
 
      زهره شعاع
authorsden. Com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شده30 / 6 / 1391برچسب:, توسط ,maman hanna goli
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.